بایگانی برچسب: s

پیدایش فصل ۲۵:

فرزندان دیگر ابراهیم
ابراهیم ‌با زن‌ دیگری به‌ نام‌ قطوره‌ ازدواج ‌كرد. او زمران‌، یُقشان‌، مدان‌، مدیان‌، ایشباک‌ و شوآ را به دنیا آورد یقشان‌، پدر شبا و دِدان ‌بود. آشوریم‌، لتوشیم‌، لئومیم‌ از نسل‌ دِدان ‌بودند. عیفا، عیفَر، حنوک، ابیداع و الداعه فرزندان‌ مدیان‌ بودند. همهٔ اینها فرزندان ‌قطوره‌ بودند. ابراهیم‌ تمام ‌دارایی خود را به ‌اسحاق‌ بخشید. ولی در زمان‌ حیات‌ خود هدایایی هم‌ به ‌پسرهایی كه ‌از زنهای دیگر خود داشت‌، داد و آنها را از پیش‌ اسحاق ‌بیرون‌ كرد و به‌ طرف ‌سرزمین‌ مشرق ‌فرستاد.

فوت ابراهیم
ابراهیم ‌در سن ‌صد و هفتاد و پنج ‌سالگی در حالی كه ‌كاملاً پیر شده‌ بود، وفات‌ یافت ‌و به ‌نزد اجداد خود رفت‌. پسران‌ او اسحاق ‌و اسماعیل ‌او را در آرامگاه‌ مكفیله‌ در مزرعهٔ مشرق ‌ممری كه‌ متعلّق‌ به‌ عفرون‌ پسر سوحار حِتّی بود، دفن‌ كردند. این‌ همان ‌مزرعه‌ای بود كه ‌ابراهیم‌ از حِتّیان خریده‌ بود. ابراهیم ‌و زنش ‌سارا هر دو در آنجا دفن ‌شدند. بعد از وفات ‌ابراهیم‌، خدا پسر او، اسحاق‌ را بركت‌ داد. او نزدیک‌ چاه «خدای زنده‌ و بینا» زندگی می‌كرد.

فرزندان اسماعیل
پسران‌ اسماعیل‌-کسی‌که ‌هاجر، كنیز مصری سارا، برای ابراهیم به دنیا آورده‌ بود- به ‌ترتیب ‌تولّدشان‌ عبارت‌ بودند از: نبایوت‌، قیدار، اَدَبئیل‌، مبسام‌، مشماع، دومه، مسا، حداد، تیما، یطور، نافیش ‌و قِدمَه. اینها نیاکان ‌دوازده‌ امیر بودند و نام‌ هریک ‌به ‌قبیله ‌و دهات‌ و اردو‌گاه‌ ایشان‌ داده‌ شد. اسماعیل‌ صد و سی و هفت ‌ساله ‌بود كه‌ مرد و به‌ نزد اجداد خود رفت‌. فرزندان‌ اسماعیل‌ در سرزمینی بین ‌حویله‌ و شور، در مشرق ‌مصر، در راه‌ آشور زندگی می‌كردند و از فرزندان‌ دیگر ابراهیم‌ جدا بودند.

تولد عیسو و یعقوب
این است ‌داستان زندگی ‌اسحاق‌ پسر ابراهیم‌. اسحاق ‌چهل‌ ساله ‌بود كه ‌با ربكا دختر بتوئیل (اَرامی از اهالی بین‌النهرین‌) و خواهر لابان ‌ازدواج‌ كرد. چون ‌ربكا فرزندی نداشت‌، اسحاق‌ نزد خداوند دعا كرد. خداوند دعای او را مستجاب ‌فرمود و ربكا آبستن‌ شد. ربكا دوقلو آبستن‌ شده ‌بود. قبل ‌از اینکه ‌بچّه‌ها به دنیا بیایند در شكم ‌مادرشان‌ برضد یكدیگر دست ‌و پا می‌زدند. ربكا گفت‌: «چرا باید چنین‌ چیزی برای من‌ اتّفاق بیفتد؟» پس ‌رفت‌ تا از خداوند بپرسد. خداوند به ‌او فرمود: «دو ملّت ‌در شكم ‌تو می‌باشند. تو دو قوم را‌، كه‌ رقیب ‌یكدیگرند، به ‌دنیا می‌آوری‌. یكی از دیگری قویتر خواهد بود و برادر بزرگ خادم برادر كوچک خواهد بود.» وقت‌ زاییدن او رسید. او دو پسر به دنیا آورد. اولی سرخ‌رنگ‌ و پوستش‌ مانند پوستین‌، پُر از مو بود. اسم ‌او را عیسو گذاشتند. دوّمی وقتی به دنیا آمد، پاشنهٔ عیسو را محكم ‌گرفته ‌بود. اسم‌ او را یعقوب ‌گذاشتند. اسحاق ‌در موقع ‌تولّد این‌ پسرها شصت‌ ساله ‌بود.

عیسو حق نخستزادگی خود را می فروشد
پسرها بزرگ‌ شدند. عیسو شكارچی ماهری شد و صحرا را دوست ‌می‌داشت‌، ولی یعقوب‌ مرد آرامی بود كه‌ در خانه می‌ماند. اسحاق ‌عیسو را بیشتر دوست ‌می‌داشت ‌چونكه ‌از حیواناتی كه‌ او شكار می‌كرد می‌خورد، امّا ربكا یعقوب‌ را بیشتر دوست‌ می‌داشت‌. یک‌ روز وقتی یعقوب ‌مشغول‌ پختن‌ آش ‌بود، عیسو از شكار آمد و گرسنه ‌بود. او به ‌یعقوب ‌گفت‌: «نزدیک ‌است‌ از گرسنگی بمیرم‌. مقداری از آن‌ آش ‌قرمز به‌ من ‌بده‌.» (به‌ همین ‌دلیل‌ است كه ‌به ‌او «اَدوم» یعنی قرمز می‌گویند.) یعقوب ‌به ‌او گفت‌: «به‌ این ‌شرط ‌از این‌ آش ‌به ‌تو می‌دهم ‌كه ‌تو حق ‌نخستزادگی خود را به ‌من ‌بدهی‌.» عیسو گفت‌: «بسیار خوب‌، چیزی نمانده‌ كه ‌از گرسنگی بمیرم‌. حق‌ نخستزادگی چه ‌فایده‌ای برای من‌ دارد؟» یعقوب گفت‌: «اول ‌برای من‌ قسم‌ بخور كه ‌حق‌ خود را به ‌من‌ دادی.» عیسو قسم‌ خورد و حق ‌نخستزادگی خود را به ‌یعقوب ‌داد. بعد از آن‌ یعقوب ‌مقداری آش‌ عدس ‌و نان‌ به ‌او داد. او خورد و نوشید و بلند شد و رفت‌. عیسو برای نخستزادگی خود بیشتر از این ‌ارزش ‌قایل ‌نشد.
پیدایش 25:1 – 34 TPV

پیدایش 22

دستور خدا به ابراهیم برای قربانی نمودن اسحاق
مدّتی بعد خدا ابراهیم‌ را امتحان‌ كرد و به‌ او فرمود: «ابراهیم‌!» ابراهیم‌ جواب ‌داد: «بله‌ ای خداوند.» خدا فرمود: «پسر عزیزت‌ اسحاق‌ را كه ‌خیلی دوست‌ می‌داری‌، بردار و به‌ سرزمین‌ موریا برو. آنجا او را بر روی كوهی كه ‌به ‌تو نشان ‌خواهم‌ داد برای من ‌قربانی كن‌.» روز بعد، ابراهیم ‌صبح ‌زود بلند شد. مقداری هیزم‌ برای قربانی شكست ‌و آنها را بر روی الاغ‌ گذاشت‌. اسحاق ‌و دو نفر از نوكران ‌خود را برداشت‌ و به‌ طرف‌ جایی‌که ‌خدا فرموده‌ بود به ‌راه ‌افتاد. روز سوم‌، ابراهیم‌ آن ‌محل ‌را از فاصلهٔ دور دید. به‌ نوكران‌ خود گفت‌: «اینجا نزد ‌الاغ ‌بمانید. من‌ و پسرم‌ به ‌آنجا می‌رویم ‌تا عبادت‌ كنیم‌. بعداً نزد ‌شما برمی‌گردیم‌.» ابراهیم ‌هیزمها را بر دوش‌ اسحاق ‌گذاشت ‌و خودش‌ كارد و آتش ‌برای روشن‌ كردن‌ هیزم ‌برداشت ‌و برای گذراندن ‌قربانی با هم ‌به ‌راه‌ افتادند. اسحاق ‌گفت‌: «پدر!»، ابراهیم‌ جواب ‌داد: «بله‌ پسرم‌؟» اسحاق ‌پرسید: «می‌بینم ‌كه ‌تو آتش ‌و هیزم ‌داری‌، پس ‌برّه ‌برای قربانی كجاست‌؟» ابراهیم ‌جواب‌ داد: «خدا خودش‌ آن‌ را آماده‌ می‌كند.» هردوی آنها با هم ‌رفتند. وقتی آنها به‌ جایی رسیدند كه‌ خداوند فرموده ‌بود، ابراهیم‌ یک‌ قربانگاه‌ درست ‌كرد و هیزمها را روی آن‌ گذاشت‌. پسر خود را بست‌ و او را روی قربانگاه‌، روی هیزمها قرار داد. سپس ‌چاقو را به ‌دست‌ گرفت ‌تا او را قربانی كند. امّا فرشتهٔ خداوند از آسمان ‌او را صدا كرد و گفت‌: «ابراهیم‌، ابراهیم‌!» او جواب‌ داد: «بلی، ای خداوند.» فرشته‌ گفت:‌ «به ‌پسر خود صدمه ‌نزن‌ و هیچ‌كاری با او نكن‌. من ‌حالا فهمیدم‌ كه ‌تو از خدا اطاعت‌ می‌كنی و به‌ او احترام‌ می‌گذاری‌. زیرا تو پسر عزیز خود را از او مضایقه‌ نكردی‌.» ابراهیم‌ به‌ طرف‌ صدا نگاه‌ كرد. قوچی را دید كه ‌شاخهایش ‌به‌ درختی گیر كرده ‌است‌. او رفت ‌و آن را گرفت ‌و به ‌عنوان‌ قربانی سوختنی به ‌جای پسرش ‌قربانی كرد. ابراهیم‌ آنجا را «خداوند مهیّا می‌كند» نامید و حتّی امروز هم ‌مردم ‌می‌گویند «بر كوه خداوند، او مهیّا می‌كند.» فرشتهٔ ‌خداوند، برای بار دوّم‌ از آسمان ‌ابراهیم‌ را صدا كرد و گفت‌: «من ‌به ‌تو وعده ‌می‌دهم ‌و به ‌اسم ‌خودم ‌قسم ‌می‌خورم ‌كه ‌تو را به‌ فراوانی بركت‌ خواهم ‌داد. زیرا تو این‌كار را كردی و پسر عزیز خود را از من ‌مضایقه ‌نكردی‌. من ‌قول‌ می‌دهم ‌كه ‌نسل‌ تو را مانند ستارگان‌ آسمان‌ و شنهای ساحل دریا زیاد كنم‌. نسلهای تو بر دشمنان ‌خود پیروز خواهند شد. تمام‌ ملّتها از من ‌خواهند خواست‌، همان‌طور كه ‌نسل ‌تو را بركت ‌داده‌ام، نسل‌ آنها را هم‌ بركت‌ دهم‌. فقط ‌به‌ خاطر اینکه ‌تو از من ‌اطاعت‌ كردی‌.» ابراهیم ‌نزد ‌نوكران ‌خود برگشت ‌و آنها با هم ‌به ‌بئرشبع‌ رفتند و ابراهیم‌ در آنجا ساكن ‌شد.

نسلهای ناحور
بعد از مدّتی ابراهیم ‌شنید كه ‌مِلْكَه ‌هشت ‌فرزند برای برادرش‌ ناحور به دنیا آورده ‌است‌: عوز كه ‌نخستزاده ‌است ‌و برادرش‌ بوز و كموئیل ‌پدر اَرام‌، كاسد، هازو، پیلداش‌، جیدلاف ‌و بتوئیل‌ كه ‌پدر ربكاست‌. ملكه ‌این‌ هشت ‌پسر را برای ناحور برادر ابراهیم به دنیا آورد. رئومه‌ زن‌ صیغه‌ای ناحور نیز تیباه‌، جاهام‌، تاهاش ‌و مَعكه ‌را به دنیا آورد.
پیدایش 22:1 – 24 TPV

پیدایش 21

تولد اسحاق
خداوند همان‌طور كه ‌وعده ‌داده ‌بود، سارا را بركت ‌داد و در وقتی كه‌ ابراهیم ‌پیر بود، سارا حامله‌ شد و پسری برای او زایید. این ‌پسر در همان‌ وقتی كه‌ خدا فرموده‌ بود به دنیا آمد. ابراهیم‌ اسم‌ او را اسحاق‌ گذاشت‌. وقتی اسحاق ‌هشت ‌روزه ‌شد، ابراهیم ‌همان‌طور كه‌ خدا به ‌او دستور داده‌ بود، او را ختنه ‌كرد. وقتی اسحاق ‌متولّد شد ابراهیم‌ صد ساله بود. سارا گفت‌: «خدا برای من‌ شادی و خنده‌ آورده ‌است ‌و هركه‌ این ‌را بشنود با من ‌خواهد خندید.» سپس‌ اضافه ‌كرد: «چه ‌كسی می‌توانست ‌به ‌ابراهیم‌ بگوید كه‌ سارا بچّه ‌شیر خواهد داد؟ چون ‌من ‌در موقع ‌پیری او پسری برایش‌ زاییده‌ام.» بچّه ‌بزرگ ‌شد و در روزی كه‌ او را از شیر گرفتند، ابراهیم ‌مهمانی بزرگی ترتیب‌ داد.

بیرون راندن هاجر و اسماعیل
یک روز اسماعیل‌- همان ‌پسری كه‌ هاجر مصری برای ابراهیم ‌زاییده بود- به اسحاق‌ پسر سارای می‌خنديد. سارا آنها را دید و به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «این ‌كنیز و پسرش‌ را بیرون‌ كن‌. پسر این‌ زن‌ نباید از ارث‌ تو كه ‌فقط‌ باید به ‌اسحاق ‌برسد هیچ‌ سهمی ببرد.» این‌ موضوع ‌ابراهیم‌ را بسیار ناراحت‌ كرد چون ‌اسماعیل‌ هم‌ پسر او بود. امّا خدا به‌ ابراهیم ‌فرمود: «دربارهٔ پسر و كنیزت‌ هاجر نگران‌ نباش‌. هرچه‌ سارا به ‌تو می‌گوید انجام ‌بده‌. زیرا نسلی كه ‌من‌ به ‌تو وعده ‌داده‌ام ‌از طریق‌ اسحاق ‌خواهد بود. من‌ به ‌پسر كنیز تو هاجر هم ‌فرزندان ‌زیادی خواهم ‌داد. از او هم‌ ملّت ‌بزرگ‌ به وجود خواهد آمد چون ‌او هم ‌پسر توست‌.» روز بعد، صبح ‌زود ابراهیم ‌مقداری غذا و یک ‌مشک ‌آب ‌بر پشت ‌هاجر گذاشت‌ و او را با پسر ‌بیرون‌ كرد و هاجر آنجا را ترک‌ كرد و رفت‌. او در بیابانهای بئرشبع‌ می‌گشت‌. وقتی آب‌ تمام ‌شد، پسر ‌را زیر یک‌ بوته‌ گذاشت‌ و خودش ‌به ‌اندازهٔ صد متر از آنجا دور شد. به‌ خودش ‌می‌گفت‌، «من ‌طاقت ‌ندارم ‌مردن‌ پسرم‌ را ببینم‌» و همان‌طور كه‌ آنجا نشسته ‌بود، شروع‌ كرد به‌ گریه‌كردن‌. خدا، صدای گریهٔ پسر ‌را شنید. فرشتهٔ خدا از آسمان ‌با هاجر صحبت‌ كرد و گفت‌: «ای هاجر، چرا پریشانی؟ نترس‌. خدا گریهٔ پسر‌ را شنیده ‌است‌. بلند شو، برو پسر‌ را بردار و آرام‌ كن‌. من‌ از نسل ‌او ملّتی بزرگ‌ به وجود می‌آورم‌.» خدا چشمهای او را باز كرد و او در آنجا چاهی دید. رفت ‌و مشک‌ را پُر از آب ‌كرد و مقداری آب‌ به ‌پسر داد. خدا با آن‌ پسر بود و او بزرگ‌ می‌شد. او در صحرای «فاران‌» زندگی می‌كرد و شكارچی ماهری شد. مادرش‌ یک ‌زن‌ مصری برای او گرفت‌.

پیمان ابراهیم و ابی ملک
در آن‌ زمان ‌ابی‌ملک‌، با «فیكول‌» فرماندهٔ سپاهیان ‌خود، نزد ابراهیم‌ رفت ‌و به‌ او گفت‌: «در هر كاری كه ‌می‌كنی خدا با توست‌. بنابراین‌ اینجا در حضور خدا قول ‌بده ‌كه ‌من ‌یا فرزندان ‌من ‌و یا نسل‌ مرا فریب ‌ندهی‌. من‌ نسبت ‌به ‌تو وفادار بوده‌ام‌، پس ‌تو هم‌ نسبت ‌به‌ من‌ و این‌ سرزمین‌ كه ‌تو در آن ‌زندگی می‌كنی وفادار باش‌.» ابراهیم‌ گفت‌: «من‌ قول ‌می‌دهم‌.» ابراهیم‌ دربارهٔ چاهی كه‌ غلامان ‌ابی‌ملک ‌تصرّف‌ كرده‌ بودند از او گلایه‌ كرد. ابی‌ملک‌ گفت‌: «من ‌نمی‌دانم‌ چه‌ كسی این‌كار را كرده ‌است‌. تو هم ‌چیزی در این ‌باره ‌به‌ من ‌نگفتی‌. این‌ اولین ‌باری است ‌كه ‌من ‌این ‌را می‌شنوم‌.» پس‌ از آن‌، ابراهیم ‌تعدادی گاو و گوسفند به‌ ابی‌ملک ‌داد و هردوی آنها با هم‌ پیمان‌ بستند. ابراهیم‌ هفت ‌برهٔ ماده ‌از گلّه‌ جدا كرد. ابی‌ملک‌ پرسید: «چرا این‌كار را كردی‌؟» پیدایش 21:1 – 29 TPV
ابراهیم‌ جواب‌ داد: «این ‌هفت ‌برّه ‌را از من ‌قبول‌ كن‌. با این‌كار تو اعتراف‌ می‌كنی كه ‌من همان‌ كسی هستم‌ كه ‌این ‌چاه‌ را كنده‌ام‌.» به‌خاطر همین ‌آنجا «بئرشبع‌» نامیده‌ شد، زیرا در آنجا بود كه‌ آن ‌دو با هم‌ پیمان ‌بستند. بعد از اینکه آنها در بئرشبع‌ با هم ‌پیمان ‌بستند، ابی‌ملک ‌و فیكول ‌به ‌فلسطین ‌برگشتند. ابراهیم ‌در بئرشبع ‌درخت‌ گَزی كاشت ‌و به ‌نام‌ خداوند خدای جاودانی دعا كرد. ابراهیم‌ در فلسطین‌ مدّت ‌زیادی زندگی كرد. پیدایش 21:30 – 34 TPV

پیدایش فصل ۲۰

ابراهیم و ابی ملک
ابراهیم ‌از ممری كوچ‌ كرد و به‌ جنوب‌ كنعان‌ رفت ‌و در محلی بین ‌قادش ‌و شور ساكن‌ شد. مدّتی بعد، وقتی‌که ‌در جرار ساكن ‌بودند، او دربارهٔ زن‌ خود سارا، گفت‌: «او خواهر من ‌است‌.» بنابراین‌ ابی‌ملک ‌سلطان ‌جرار فرستاد تا سارا را برای او بیاورند. یک‌ شب‌ خدا در رؤیا به‌ ابی‌ملک‌ ظاهر شد و فرمود: «تو خواهی مرد، زیرا این ‌زنی كه‌ گرفته‌ای شوهر دارد.» ابی‌ملک‌ هنوز با سارا همخواب ‌نشده‌ بود. پس ‌گفت‌: «ای خداوند، من ‌بی‌گناهم ‌آیا من ‌و مردمانم‌ را نابود می‌كنی‌؟ ابراهیم ‌خودش‌ گفت‌ كه ‌این ‌زن ‌خواهر اوست ‌و آن ‌زن‌ هم ‌همین ‌را گفت‌. من ‌این كار را از روی سادگی كرده‌ام ‌و گناهی مرتكب ‌نشده‌ام‌.» خدا در رؤیا به‌ او جواب ‌داد: «بله‌، من ‌می‌دانم ‌كه ‌تو از روی صداقت‌ و سادگی این‌كار را كرده‌ای و به ‌همین ‌دلیل ‌تو را از گناه ‌حفظ‌ كردم‌ و نگذاشتم ‌به‌ او نزدیک ‌شوی‌. امّا اکنون، این ‌زن‌ را به ‌نزد شوهرش‌ بفرست‌. او یک‌ نبی است‌، برای تو دعا خواهد كرد و تو نخواهی مرد. امّا اگر تو زن ‌را پس‌ ندهی‌، تو و تمام ‌مردمانت ‌هلاک‌ خواهید شد.» صبح ‌روز بعد ابی‌ملک ‌تمام‌ درباریان‌ را صدا كرد و برای آنها تعریف‌ كرد كه‌ چه‌ اتّفاقی افتاده ‌است‌. همهٔ آنها ترسیدند. پس‌ ابی‌ملک‌ ابراهیم ‌را صدا كرد و از او پرسید: «این‌ چه‌كاری بود كه‌ با ما كردی‌؟ من‌ به‌ تو چه ‌بدی كرده‌ام ‌كه ‌تو این ‌بلا را بر سر من ‌و سرزمین ‌من ‌آوردی‌؟ هیچ‌كس‌ چنین‌ كاری كه ‌تو با من‌ كردی، نمی‌كرد. تو چرا این‌كار را كردی‌؟» ابراهیم ‌جواب‌ داد: «من‌ فكر كردم ‌در اینجا كسی از خدا نمی‌ترسد و مرا خواهند كشت ‌تا زن ‌مرا بگیرند. در حقیقت‌ او خواهر من‌ هم ‌هست‌. او دختر پدر من ‌است ‌ولی دختر مادرم‌ نیست‌ و من ‌با او ازدواج‌ كرده‌ام‌. پس‌ وقتی خدا مرا از خانهٔ پدری‌ام ‌به ‌سرزمین ‌بیگانه ‌فرستاد، من ‌به ‌زنم ‌گفتم‌: ‘تو می‌توانی لطف‌ خود را به ‌من ‌این‌طور نشان ‌بدهی كه ‌به ‌همه ‌بگویی او برادر من ‌است‌.’» بعد از این ‌ابی‌ملک ‌سارا را به ‌ابراهیم‌ پس ‌داد و علاوه‌‌بر آن‌ گوسفندان ‌و گاوان‌ و بُزها و غلامان ‌بسیاری به او بخشید. همچنین ‌به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «تمام ‌این ‌سرزمین‌ مال ‌من ‌است‌. در هرجای آن‌ كه‌ می‌خواهی اقامت ‌كن‌.» او به ‌سارا گفت‌: «من ‌به ‌نشانهٔ اینكه ‌تو بی‌گناه ‌هستی، هزار تکهٔ ‌نقره ‌به ‌برادرت ‌می‌دهم ‌تا همه ‌بدانند كه ‌تو هیچ‌كار خلافی نكرده‌ای‌.» به‌ خاطر آنچه ‌برای سارا، زن ‌ابراهیم‌ اتّفاق ‌افتاده‌ بود، خداوند تمام‌ زنان‌ اهل‌ خانهٔ ابی‌ملک ‌را نازا كرده ‌بود. بنابراین ‌ابراهیم‌ برای ابی‌ملک ‌دعا كرد و خدا، او را شفا بخشید. همچنین‌ خدا، زن‌ ابی‌ملک‌ و كنیزان‌ او را شفا داد و آنها توانستند صاحب‌ فرزندان‌ شوند.
پیدایش 20:1 – 18 TPV

پیدایش فصل ۱۹

گناهکاری سدوم
در غروب ‌آن‌ روز وقتی آن‌ دو فرشته‌ وارد سدوم‌ شدند، لوط‌ بر دروازهٔ شهر نشسته ‌بود. همین ‌كه ‌آنها را دید برخاست‌ و به ‌طرف‌ آنها رفت ‌تا از ایشان ‌استقبال‌ كند. او در مقابل‌ آنان ‌تعظیم‌ كرد و گفت‌: «ای آقایان‌، من‌ در خدمت ‌شما هستم‌. لطفاً به ‌خانهٔ من ‌بیایید. شما می‌توانید پاهای خود را بشویید و شب ‌را بگذرانید. صبح ‌زود بلند شوید و به ‌راه‌ خود بروید.» امّا آنها جواب ‌دادند: «نه‌، ما شب‌ را اینجا، در میدان‌ شهر می‌گذرانیم‌.» لوط ‌به‌ خواهش‌ خود ادامه ‌داد تا سرانجام‌ آنها به ‌خانهٔ او رفتند. پس ‌برای مهمانان ‌مقداری نان ‌پخت ‌و غذای خوبی تدارک ‌دید. وقتی غذا حاضر شد، آنها خوردند. قبل ‌از اینكه‌ مهمانان ‌بخوابند، مردهای ‌سدوم‌ خانه ‌را محاصره‌ كردند. تمام‌ مردهای‌ شهر پیر و جوان ‌در آنجا جمع‌ شده ‌بودند. آنها لوط ‌را صدا می‌كردند كه‌ بیرون‌ بیاید و می‌پرسیدند: «آن ‌مردانی كه‌ آمده‌اند تا امشب ‌در خانهٔ تو بمانند، كجا هستند؟ آنها را بیرون ‌بیاور.» آنها می‌خواستند با این ‌مردان ‌رابطهٔ جنسی داشته ‌باشند. لوط ‌بیرون ‌رفت ‌و در را از پشت‌ بست‌. او به ‌مردم‌ گفت‌: «دوستان‌، من ‌از شما خواهش‌ می‌كنم‌ این‌قدر شرارت‌ نكنید. ببینید، من‌ دو دختر دارم‌ كه ‌هنوز باكره‌ هستند. بگذارید آنها را نزد شما بیاورم ‌و هرچه ‌می‌خواهید با آنان‌ انجام‌ دهید ولی با این‌ مردان‌ كاری نداشته‌ باشید. ایشان‌ در خانهٔ من‌ مهمان ‌هستند و من‌ باید از آنها مراقبت‌ كنم‌.» امّا آنها گفتند: «از سر راه ‌ما كنار برو، ای اجنبی! تو كیستی كه ‌به‌ ما بگویی باید چه‌كار بكنیم‌؟ از سر راه ‌ما كنار برو، وگرنه با تو از آنها بدتر می‌كنیم‌.» آنها بر لوط ‌هجوم‌ بردند و می‌خواستند در را بشكنند. امّا آن ‌دو مرد كه ‌داخل‌ خانه ‌بودند بیرون‌ آمدند و لوط ‌را به ‌داخل ‌خانه ‌كشیدند و در را بستند. سپس ‌تمام‌ كسانی را كه ‌بیرون‌ در جمع‌ شده ‌بودند به‌ كوری مبتلا كردند. پس‌ آنها نمی‌توانستند در را پیدا كنند.

لوط سدوم را ترک می کند
آن‌ دو مرد به ‌لوط ‌گفتند: «اگر تو كسی را در اینجا داری‌، یعنی پسر، دختر، داماد و هر قوم‌ و خویشی كه‌ در این‌ شهر زندگی می‌كنند، آنها را از اینجا بیرون‌ ببر، زیرا ما می‌خواهیم ‌اینجا را نابود كنیم‌. خداوند شكایتهای شدیدی را كه‌ علیه‌ مردم ‌این ‌شهر می‌شود، شنیده ‌است‌ و ما را فرستاده ‌است‌ تا سدوم‌ را نابود كنیم‌.» پس ‌لوط‌ به ‌نزد دامادهای خود رفت ‌و به‌ ایشان‌ گفت‌: «عجله‌ كنید، از اینجا خارج‌ شوید، خداوند می‌خواهد این ‌مكان ‌را نابود كند.» امّا آنها خیال‌ كردند كه ‌لوط‌ شوخی می‌كند. سپیده‌دم‌ فرشته‌ها ‌به ‌لوط‌ گفتند كه‌ عجله ‌كند. آنها گفتند: «زن ‌و دو دختر خود را بردار و بیرون‌ برو تا وقتی این‌ شهر نابود می‌شود، تو زندگی خود را از دست ‌ندهی‌.» لوط‌ دو دل‌ بود ولی خداوند بر او رحمت‌ كرده ‌بود. پس‌ آن ‌مردان ‌دست‌ او و زنش ‌و دو دخترش‌ را گرفتند و از شهر بیرون ‌كردند. یكی از فرشته‌ها گفت‌: «به‌خاطر حفظ‌ جان‌ خودتان ‌فرار كنید و پشت ‌سر خود را نگاه‌ نكنید و در دشت‌ نایستید بلكه ‌به‌ كوهها فرار كنید تا هلاک‌ نشوید.» لوط ‌در جواب‌ گفت‌: «ای آقایان‌، از ما نخواهید كه‌ این‌كار را بكنیم‌، شما به‌ من ‌لطف‌ بزرگی كرده‌اید و زندگی مرا نجات ‌داده‌اید، امّا آن ‌كوهها خیلی دور است‌ و من‌ نمی‌توانم‌ خود را به ‌آنجا برسانم ‌و قبل‌ از اینكه ‌به‌ آنجا برسم ‌هلاک‌ می‌شوم‌. آن ‌شهر كوچک ‌را می‌بینید؟ آن ‌خیلی نزدیک‌ است‌. اجازه ‌بدهید به‌ آنجا بروم‌. همان‌طور كه‌ می‌بینید آنجا خیلی كوچک‌ است‌ و من ‌نجات‌ خواهم‌ یافت‌.» فرشته ‌جواب‌ داد: «بسیار خوب‌، من‌ موافقم‌. آن‌ شهر را خراب ‌نخواهم‌ كرد. عجله ‌كن‌، تند برو، من‌ قبل‌ از اینكه‌ تو به‌ آن‌ شهر برسی كاری نمی‌توانم ‌بكنم‌.» چونكه ‌لوط‌ گفت ‌آن ‌شهر كوچک‌ است‌، آن ‌شهر صوغر نامیده‌ شد.

ویران شدن سدوم و غموره
وقتی لوط‌ به‌ صوغر رسید آفتاب‌ تازه‌ طلوع‌ می‌كرد. ناگهان‌ خداوند آتشی از گوگرد بر شهر سدوم ‌و غموره‌ بارانید. خداوند سدوم‌ و غموره ‌و تمام‌ دشتهای آن را با مردم‌ و هر گیاهی كه ‌در آنجا روییده می‌شد، ویران‌ كرد. امّا زن‌ لوط ‌به‌ عقب ‌نگاه ‌كرد و به ‌یک ‌ستون ‌نمک‌ تبدیل ‌شد. صبح‌ روز بعد ابراهیم‌ بلند شد و با شتاب ‌به‌ جایی كه ‌در مقابل‌ خداوند ایستاده‌ بود، رفت‌. او به‌ طرف‌ سدوم ‌و غموره‌ و دشتهای آن ‌نگاه‌ كرد و دید كه ‌از آن ‌قسمت‌ دودی مانند دود كورهٔ بزرگ‌ به ‌هوا بلند می‌شود. امّا وقتی كه‌ خداوند شهرهای آن ‌دشتی را كه‌ لوط‌ در آنها زندگی می‌كرد ویران‌ نمود، ابراهیم ‌را به‌خاطر داشت‌ و لوط ‌را از آن ‌بلا نجات ‌داد.

نژاد موآبیان و عمونیان
لوط‌ چون ‌ترسید در صوغر زندگی کند، با دو دختر خود به ‌طرف ‌كوه‌ رفت‌ و در یک ‌غار زندگی كردند. دختر بزرگتر به‌ خواهرش ‌گفت‌: «پدر ما پیر شده ‌و مرد دیگری در تمام‌ دنیا نیست‌ كه‌ با ما ازدواج‌ كند تا بچّه‌دار شویم‌. بیا پدر خود را مست‌ كنیم‌ و با او همخواب ‌شویم‌ تا از او بچّه‌دار شویم‌.» آن‌ شب ‌آنها آن‌قدر به ‌او شراب ‌دادند تا مست ‌شد. سپس‌ دختر بزرگتر با او همخواب‌ شد. امّا لوط ‌آن‌قدر مست‌ بود كه‌ نفهمید چه ‌اتّفاقی افتاده‌ است‌. روز بعد دختر بزرگتر به‌ خواهرش‌ گفت‌: «من‌ دیشب‌ با پدرم ‌همخواب‌ شدم‌. بیا امشب ‌هم ‌او را مست‌ كنیم‌ و تو با او هم‌آغوش ‌شو، به‌ این ‌ترتیب ‌هریک از ما از پدرمان‌ صاحب ‌بچّه‌ می‌شویم‌.» پس آن ‌شب ‌هم ‌او را مست‌ كردند و دختر كوچک‌تر با او خوابید. باز هم‌ او آن‌قدر مست ‌بود كه ‌چیزی نفهمید. به‌ این‌ ترتیب ‌هر دو دختر از پدر خود حامله‌ شدند. دختر بزرگ ‌پسری زایید و اسم‌ او را موآب ‌گذاشت‌. این ‌پسر جدّ موآبیان‌ امروز است‌. دختر كوچک‌ هم ‌پسری زایید و اسم ‌او را بنی‌عَمی گذاشت‌. او جدّ عمونیان ‌امروز است‌.
پیدایش 19:1 – 38 TPV